شکوفههای درخت سیب سرخ/قسمت دوم

کین جایی در قلب مهربان کودکان ندارد. هرچند جدالها همیشگی و دائم هستند اما علاقهی کودکانه، پایان این کشمکشها را ختم به آشتی میکند. رابطهی ناهموار پدران باهم، هنوز روی درنا و سهراب اثری نگذاشته. آنها چادر گلصنم را میعاد بازیهای کودکانهی خود میبینند و به هر بهانهای از کَند( روستا) میکنند که کنار هم
کین جایی در قلب مهربان کودکان ندارد.
هرچند جدالها همیشگی و دائم هستند اما علاقهی کودکانه، پایان این کشمکشها را ختم به آشتی میکند.
رابطهی ناهموار پدران باهم، هنوز روی درنا و سهراب اثری نگذاشته.
آنها چادر گلصنم را میعاد بازیهای کودکانهی خود میبینند و به هر بهانهای از کَند( روستا) میکنند که کنار هم باشند.
قلبهایی که تپش را آغاز کردهاند و شاید هنوز نوع تپیدنش را نمیشناسند اما هرچه که هست میدانند که دوست داشتن چیست.
یک موضوع ساده موجب یک هیاهوی چند دقیقهای میشود و باز پرچم سفیدی که بر دل درنا و سهراب افراشته میشود.
امروز مسابقهی دو از سر چشمه تا خانه برگزار کردهاند.
درنا با چوبدستیاش خط آغازی را روی زمین رسم میکند،
درنا: ببین سهراب باید پشت این خطی که کشیدم وایسی و وقتی گفتم شروع، شروع کنی بدویی، پات رو خط نباشه
سهراب: باشه بلدم ولی باید قول بدی تا نگفتی شروع نکنی
یک،
دو،
سه،
شروع…..
استارت شروع مسابقه و تقلای عموزادهها برای برنده شدن،
ریتم تند قدمها و شمارهافتادن نفسها،
نرسیده به تپهی پشت چادر قربانخان بابا، پای سهراب به سنگی میگیرد و …
درنا هنوز میدود دلش نمیخواهد بایستد ، چند قدم میرود و عقب را نیمنگاهی برانداز میکند.
در دوگانگی کردار غرور و دل، دل درنا را بازمیگرداند.
با قدمهای کشیده و سرکش خود را به بالای سر سهراب میرساند،
با فروریختن قطرههای سرخ خون از لبان سهراب، پارهای از دل درنا کنده میشود، ناراحت و خشمگین اما با دلسوزیای که پنهانش میکند، سهراب را از زمین بلند میکند و طبق معمول با غر و لند از اینکه باز مسابقه را نیمه گذاشته او را به چادر میرساند.
گلصنم آنا پشت آلاچیق کنار ورودی چادر، پشمها را با دست حلاجی میکند تا آنها را دسته کرده و بعد بریسد( اینگ دۆدمگ).
چشمان ملتمسش را به چهرهی نوادههایش دوخته و مشوش رو به سهراب وکنایه به درنا: آنانگ اؤلسۆن نه گتیرمێشنگ اؤز باشێنگا( مادرت بمیره، چی به سر خودت اوردی)
درنا بجای سهراب پاسخش را میدهد.
حس دوستداشتن همچون مغناطیس کشش دارد. میکشد و میکشاند تا یک وصالی شکل گرفته باشد.
عشق یکدفعهای شکل نمیگیرد. اول عادت میشود و آرام آرام ریشه میزند و تا عمق جان میرسد.
شاید در آغاز ریشه دوانیدن تظاهر به مقاومت کنی اما جایی از بندهای دلت به گونهای ضعیف شده که با هیچ عقل و منطقی نمیتوان ترمیمش کرد.
شکوفههای صورتی سیب سرخ عشق با یک مسابقهی دو شکوفا شده است و رنگ زرد کلالههایش در صورت گلگون درنا نمایان میشود.
احساسی که نمیداند در سهراب چگونه است.
سهراب پسرکی آرام و کمحرف که هرگز نمیشود فهمید چشمان مشکی گیرایش به چه مینگرند و در آرامش همیشگی دلش چه دهمیگذرد.
گلصنم آنا سر و صورت سهراب را شسته و با دلسوزی مادرانه زخم لبهایش را چرب میکند و زمزمه کنان برایش لالایی میخواند،سهراب با دردی که دارد اما چشمانش برق میزند .
شاید مرور اتفاقاتی او را خوشحال میکند.
میداند که درنا ماسسافا( آشدوغ) دوست دارد. فرصت را غنیمت میشمارد و به گلصنم آنا میگوید که هوس ماسسافا کرده.
مادربزرگ :تو که غذای شل نمیخوردی ! چی شده
چشمان درنا میخندد: زمین خورده عقلش عوض شده.
گلصنم مشغول طبخ ماسسافا و درنا دستیار مادربزرگ در باز کردن چیققین( بقچه)های گیاهان معطر محلی.
بوی یارپوز و کهیلیگ اوتی با جوشش دوغ در قابلمهی مادربزرگ، روی اوجاق سنگی و آتشی که هیمهاش را قربانخان بابا هرروز وقت بازگشت از کوه همراه خود به محله آورده، عطر عشقی میشود که نوازشگر مشام اهالی چادر میشود.
شاید طعم این ماسسافا نوستالژیک شود …
برچسب ها :عشایر،داستان،عاشقانه،کودکی،درنا
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0