شکوفه های سیب سرخ/قسمت ششم
شکوفه های سیب سرخ/قسمت ششم

ساراییل بقچه‌ی نان در بغل وارد چادر قربان‌خان بابا میشود و نگاه از همه می‌دزدد طوری که گل‌صنم می‌فهمد‌ اما چیزی نمی‌گوید. دم غروب وقتی که صدای های های زده شدن دوغ‌ها در مشک‌ها بالا میگیرد فرصت برای صحبت خاله و خواهرزاده جور میشود. ساراییل مشک می‌زند و گل‌صنم آنا مشغول هم زدن دوغ درون […]

ساراییل بقچه‌ی نان در بغل وارد چادر قربان‌خان بابا میشود و نگاه از همه می‌دزدد طوری که گل‌صنم می‌فهمد‌ اما چیزی نمی‌گوید.
دم غروب وقتی که صدای های های زده شدن دوغ‌ها در مشک‌ها بالا میگیرد فرصت برای صحبت خاله و خواهرزاده جور میشود.
ساراییل مشک می‌زند و گل‌صنم آنا مشغول هم زدن دوغ درون غازان( دیگ بزرگ)که هنوز تا جوشیدن وقت زیادی طلب دارد، است.
پچ پچ لابلای نعره‌ی مشک‌ها و ترق ترق سوختن هیزم‌ گم میشود و اشک است که از چشم‌ها جوشیدن میگیرد، شاید بهانه‌اش همان دود هیزم نیم تر باشد شاید هم سرانجام عشقی که هرگز لب باز نکرده بود‌.
درنا هم باید هرچیزی را که می‌فهمید، فهمیده بود و انگار بدش نمی‌آمد عروس شود …
به اصرار گل‌صنم آنا، ساراییل ماجرای خواستگاری آرش از درنا را با پدر سهراب درمیان گذاشت اما جواب مَنوهَر این بود که” اختیار دخترتون دست خودتونه به هرکس خواستین بدین، بدین. ما هم میام عروسی کادو میاریم”
جمله‌ی منوهر را وقتی درنا از دهان مادرش شنید غرورش هزار تکه شد.
مصمم شد که پا به زندگی جدیدی بگذارد ، دنیای حکمرانی غرور بر دل.
سهم سهراب از اختلاف دو برادر فقط سوختن بود و اشک‌های پنهانی و سکوت ممتد و گریز از آدم‌هایی که دیگر نمی‌فهمیدشان.
روز عروسی فرا رسیده است و درنا شاد و خندان روزی را می‌گذراند که یک روزی آن را بجز با بودن در کنار سهراب نمی‌خواست.
ماشین عروس آمد…
همهمه به پا شده است و زنان و دختران دستمال به دست در اطراف ماشین عروس دیرناق ایسسی می‌رقصند.
سهراب خودش را به پدر می‌رساند و تفنگ بر دوشش را درخواست می‌کند
ترس تمام جان پدر را فراگرفته، تلاش میکند که تفنگ را نگه دارد، خشم تمام صورت سهراب را فرا میگیرد مقاومت پدر بی‌فایده است.
اکنون تفنگ پر در دستان لرزان سهراب آماده‌ی نشانه گرفته شدن…
قدم زنان می‌آید و جلوی ماشین گمپل زده عروس می‌ایستد تفنگ را به سینه میکشد، گرمای غریبی از گوش‌هایش زبانه میکشد، قلبش میلرزد ، خودش را یک تل از پوچی و تباهی می‌بیند. تفنگش را نشانه میگیرد سمت راننده، می‌چرخاند سمت شاگرد و .‌‌..
لول تفنگ را به آسمان برده و شروع می‌کند به تیر انداختن، تیر اول، تیر دوم،…. تیر پنجم و با تمام جان باقی مانده‌اش شروع به رقصیدن می‌کند.
گل‌صنم‌آنایش هم می‌آید و با دلِ سوخته‌ی سهراب هم‌قدم میشود
سهراب سرش را در سینه مادربزرگ فرو میبرد و با ناله میگوید ؛ فرصتش را به من ندادند…

  • نویسنده : زیبا قره قانی