شکوفههای درخت سیب سرخ

میان عالم کودکی و بازیهای بچهگانه، درنا مشغول بازی با عروسکهای پارچهای که مادر بزرگ با تکهای چوب صاف و تهماندههای مژگان لچک و کِؤینگ_ توممانلێگهای خودش برایش درست کرده است. در میان چادر پدربزرگ، درنا هم گردانندهی یک زندگی کودکانه با دستهای کوچک و ذهن مستعدش است. یک زندگی با عروسکگردانی، هنر و ذوق
میان عالم کودکی و بازیهای بچهگانه، درنا مشغول بازی با عروسکهای پارچهای که مادر بزرگ با تکهای چوب صاف و تهماندههای مژگان لچک و کِؤینگ_ توممانلێگهای خودش برایش درست کرده است.
در میان چادر پدربزرگ، درنا هم گردانندهی یک زندگی کودکانه با دستهای کوچک و ذهن مستعدش است.
یک زندگی با عروسکگردانی، هنر و ذوق از کودکی با کودکان عشایر در هم میآمیزد و نمودش را در اندام وجود به منصه ظهور میرساند .
سهراب، پسر عموی درنا،
پسرکی ریز نقش و فعال و پر شور.
همانقدر که درنا ظریف و زنانه نقش خود را بازی میکند، سهراب هم به سان یک مرد بالغ زندگی را به مانند پدر و پدربزرگش در بازی نمایان میکند.
درنا میان گلینکهنهها و در قالب زنانگی، عروسکهایش را میان یک صندوق چوبی، مرتب و تمیز نگهداری میکند.
برایشان رختخواب ها را به مانند مادربزرگ در اۆک میچیند.
اوجاق میکند و با سنگهایی دورچین کرده و مشغول پخت وپز است.
زندگی عشایری گلینکهنههای درنا تکمیل است.چادمایش تیر جوْول دارد و با پلاستیکی مشکی درست کرده.
هرازگاهی با التماس از مادر بزرگ قاشقی ماست میگیرد و با آن نقش مشک زدن را هم ایفا میکند.
سهراب با سنگهای رنگی که همراه پدربزرگ از کوهها جمع کرده، گلهای گوسفند تشکیل داده است.
و با نیای که قسمتی از آن را شیار داده و تفنگی درست کرده است.
میان بازیهای کودکانه گاه و بیگاه سهراب و درنا با های و هوی و دعواهای بچگانهشان محله را به هم میریزند.
سهراب، پسرکی ریز نقش و آرام، انگار که تمام حجب عالم در وجود وی رخنه کرده باشد.
درنا اما سراسر شور و هیجان و برافروختگی.
روزهایی که مادربزرگ کارهای خانهاش زیاد میشود، بچهها را همراه برهها و بزغالهها به دشت میفرستد.
رمهبانی درنا و سهراب مانند همیشه به بازی میگذرد.
بالا دست دشت، چشمهای جوشان، پاتوق بازیهای این دو . کنار جوی باریک که از چشمه جاری است، کنار بوتههای پونه.
استخری به توان دست و ذهن کودکان بازیگوش بنا شدهاست.
پایین دست استخر خاکی سهراب، مزرعهای ساخته و پرداختهی دستان کوچک عموزادهها.
فصل کاشت و داشت و برداشت مزرعهی کودکان صحرا به سرعت برگ و باد میگذرد.
قربانخان بابا، پدربزرگ
گلصنم آنا، مادر بزرگ
قربان خان وقتی که گله را از کوه سرازیر میکند، استخر خاکی عموزادهها آبشخور بزهای بازیگوش و تشنهی وی میشود.
میان هجوم گلهها به استخر سهراب، دیوارههای گلی استخر، زیر سم بزرگ و کوچک رمه فرو میریزد.
سهراب با همان تومانینه و آرامش همیشگی سر به زیر و ریز ریز مشغول تعمیر دیواره میشود.
بنّای کوچک، با آرامشش اعصاب پرجوش درنا را به تکانه میاندازد و مدام غر میشنود.
دوباره هیاهوی درنا بالا گرفته و سهراب با چشمان براق و پر مهرش مسیر رمه را دنبال میکند تا گذر پدربزرگ را بیابد.
برهها و بزغالهها از دور گله را دیده و برای پناه بردن به مادرانشان پای گریز میگزینند.
درنا و سهراب اما….
با سر و گوش گل آلود و نفسهای خشمگین و چشمان معصوم.
از جنگی نابرابر و بدون برنده و بازنده، به انتظار آمدن قربانخان سر چشمه نشسته و تلاش میکنند آثار گل را از سر و بدنشان بزدایند.
نهیب قربانخان که در انتظارشان است لااقل دل گلصنم را در دست داشته باشند برای پناه بردن از ملامتهای قربانخان!
سهراب: درنا واقعا خیلی بچهای، چرا شما دخترا انقد لجبازین
چرا دنبال مقصر میگردی همش، مگه چی شده؟
درنا: تقصیر توئه دیگه، یه ساعته اونجا معلوم نیس چیکار میکنی
سهراب : حالا بییگ بابا میاد دعوامون میکنه
درنا: نه الان میره خونه گلصنم آنا بهش صبونه میده بعدشم مشغول گوسفندا میشه بهتره همین اطراف بچرخیم...
برچسب ها :عشایر،داستان،عاشقانه،کودکی،درنا
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0