شکوفه های درخت سیب سرخ/ قسمت پنجم

با رفتن سوْوجۆها سکوت سنگینی در خانه نشست. درها ، پنجرهها و سیاهی شب هم سکوت وهمناکی را در میان وزش دستهای باد با خود به هر طرف میکشاند. فقط جغدی بر سرکاهدان خانهی پدری درنا سکوت تاریک شب را هرازگاهی ترک میاندازد اما نمیشکاند. شب باهر ملامتی که داشت میگذرد. سفرهی صبحانه با مکالمات
با رفتن سوْوجۆها سکوت سنگینی در خانه نشست. درها ، پنجرهها و سیاهی شب هم سکوت وهمناکی را در میان وزش دستهای باد با خود به هر طرف میکشاند.
فقط جغدی بر سرکاهدان خانهی پدری درنا سکوت تاریک شب را هرازگاهی ترک میاندازد اما نمیشکاند.
شب باهر ملامتی که داشت میگذرد. سفرهی صبحانه با مکالمات ریز ریز ساراییل و ایلماس جمع میشود.
ایلماس: آرش پسر خوبیه. درس و دانشگاهشو تموم کرده پدرش هم دستش به دهنش میرسه
ساراییل: دختر من هنوز بچه س، الان زوده، درنا هنوز وقت داره چه عجلهایه
ایلماس: تو خودت چندسالت بود اومدی خونهی ما؟
این راهیه که جلوی پای همهی دختراس, حالا نه سال بعد.
ساراییل: درنا میخواد درسشو بخونه ، میخوای بدبختش کنی بچمو؟
من که میگم بهشون جواب رد بده
ایلماس: حالا تو با خودش هم یه مشورت کن، منم با خانوادهی پسر شرط میکنم که درسشو بخونه
ساراییل که دیگر پاسخی برای ادامه دادن بحث ندارد ، برمیخیزید و به هوای دانه دادن مرغ و خروسها به حیاط میرود.
خانهی پدری سهراب روبروی خانهی ایلماس است، آفتابه ای را آب میکند و دسته ی قینیرقا( نوعی علف ضخیم که به عنوان جارو از آن استفاده میشود) را بر میدارد تا در خانه را بهرسم هم روستاییهایش آب و جارو کند.
مشغول آب و جارو کردن پل روبروی در است که خوتان( مادر سهراب) هم آفتابه و قینیرقا به دست خارج میشود.
روابط شکراب میان همسرانشان در آنها هم بیتاثیر نبوده، احوالپرسی کوتاه و از سراجباری باهم دارند.
هر دو ساکت و سر به زیر مشفول کار خودشان هستند و در آخر هم یک تعارف خشک و تصنعی حسن ختام دیدار دو هم عروس میشود.
فردا، قرار است ساراییل و ایلماس یک سر تا محلهی عشایری بروند، تا هم سری به گلصنم آنا و قربانخان بابا زده باشند و هم ماجرای خواستگاری را با درنا مطرح کنند.
ساراییل دودل و آشوب از اینکه حرفایش در افکار ایلماس برشی نداشته، انگار از روبرو شدن با دخترش میترسد.
گلصنم آنا خالهی ساراییل است و رابطهی آنها رابطه ی مادر دختری است، ساراییل هروقت میخواهد به محله برود یک تشت بزرگ خمیر نان تیری میپزد و به چادر میبرد.
او با پختن نان سعی میکند ذهن مشوشش را سروسامان بدهد.همینکه پای سفرهی پخت نان مینشیند بغض تلخی بر حنجرهاش استوار میشود،
نمیداند از چه و برای چه اما میداند دلش برای درنا خیلی تنگ شده است…
ادامه دارد…
نویسنده: زیبا قرهقانی
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0